امشب بهراستی شب ما روز ماتم است
این شام محنت است و یا روز رستخیز تنها نه از زمین به فلك میرود فغان
حال عزیز فاطمه امشب به كربلا
امشب گر آسمان بتپد بر زمین رواست امشب به دشت ماریه ز اطفال تشنهكام ذرّات عالمند در افغان و ناله چون
ای دیده خون ببار كه فردا به زخم شاه افروخت تشنگی به دلش آتش آنچنان
شرط است تار هستی از این غم گسیختن (صافی) بس است خاك به سر كن كه در غمش
جانها به رنج اندر و دلها پر از غم است یا خود شب وداع امام معظّم است كاندر سپهر نیز بهپا شور ماتم است چون تار موی زینب غمدیده درهم است فردا به خون تپان تن سلطان اكرم است
بانگ فغان و ولوله تا چرخ اعظم است یك ذرّه ز آفتاب وجودش دو عالم است
از سمّ اسب سركش كفار مرهم است
کاندر بهشت چشم نبی باز چون یَم است آن را كه تار عشق حسینیش محكم است اولكسی كه خاك به سر كرد آدم است[1]
[1]. اشعار از دیوان مراثی مرحوم آیتالله آقای آخوند ملا محمدجواد صافی+ والد مؤلف كتاب است.