از آن طرف شهاب لشگر بعد از دو سه روز به منزل ما مراجعه کرده بود و گفته بود به آقا بگویید جواب نامۀ امیر را بدهد، مرحوم آقای والد استخاره کرده بودند این آیه آمده بود:
همینکه این آیه آمده بود خودشان آمده بودند و گفته بودند: امیر غلط کرد که نامه نوشت، امیر غلط کرد که نامه نوشت، تو هم غلط کردی که نامه را آوردی، برو. آنها رفته بودند، رفتند که رفتند، بعد از آن هم امیر مفخم از ایشان رعب داشت.
مقصودم این است که ایشان چنین موقعیتی داشتند وتا آخر هم به همین کیفیت بود.
در آن زمان اکثریت اهل علم چه آنهایی که تمکّن داشتند یا نداشتند وقتی ثبت اسناد و دستگاه قضایی تشکیل شد رفتند وارد آن برنامهها شدند، بعضی بهخاطر فقر و بعضی به جهت اینکه خیال میکردند این بساط تمام شد و ورق برگشته است، برعکس آقای والد معتقد بودند هیچ وقت ورق بر نمیگردد و رضاخان از بین میرود با همۀ این جهات آقای والد نگفتند بروید، با اینکه برحسب آن زمان قاعده این بود که ما زودتر از همه برویم.
از تهران به آقای والد نوشته بودند که اوضاع به این صورت درآمده، دستگاه قضایی تشکیل شده، مسائل تغییر کرده، آقایان همه آمدند، شما هم بیایید ولی ایشان قبول نکردند و من الآن خدا را شکر میکنم که ایشان قبول نکردند.
ایشان استقامتی داشتند، با اینکه تقریباً خانوادهای نبود که نرفته باشد، ولی ما در آن شرایط و با آن کیفیت ماندیم، مخصوصاً آقای والد و والدهام از اینکه انسان در مشاغل دولتی باشد بسیار متنفر بودند و به اقلّ ما یقنع قناعت میکردند.
سفری به تهران رفته بودیم، در تهران از آقای والد خیلی احترام میکردند، یکی از اطبای معروف و مهم تهران به نام علیمالسلطنه که با ما خویشاوندی داشت و اصالتاً گلپایگانی بود، آقای والدمان را به ناهار دعوت کرد رفتیم به منزل ایشان، زندگی بسیار مفصلی داشت، خانۀ وسیع و اطاقهای متعدد من بچه بودم ایشان به نظرش آمد که من استعداد و هوش دارم و قابل ترقی هستم به آقاجان گفت: نمیگذارم این بچه را به گلپایگان ببرید، همین جا بماند مثل بچه خودم او را به مدرسه و دبیرستان میفرستم خودم همراهشان میروم و بر میگردم، بعد هم میفرستم لندن. همۀ کسانی که آنجا بودند گفتند حرف خوبی است، ولی هرچه گفتند آقای والد قبول نکرد.
[1]. فرقان، ٣١. «اینگونه برای هر پیامبری دشمنی از مجرمان قرار دادیم، و همین بس که پروردگارت هدایتکننده و یاور توست».