جمعه: 7/ارد/1403 (الجمعة: 17/شوال/1445)

4. مکان حضرت امام مهدی(عج) در غیبت کبری

در عصر غیبت كبری، حضرت مهدی (ع) در چه مكانی اقامت دارند؟ و چگونه زندگی می‌نمایند؟ خوراك، غذا، لباس و خوابگاه ایشان چگونه است و از كجا تهیّه می‌شود؟

اصولاً باید توجّه داشت كه اگر در موضوع غیبت، این‌گونه نقاط، مكتوم بماند، ایجاد شكّ و شبهه‎ای نمی‌نماید؛ چنان‌كه روشن‌شدن آن نیز در ثبوت و اثبات اصل غیبت مداخله‌ای ندارد؛ و وقتی غیبت شخص امام (ع) و مخفی‌بودن ایشان معقول و منطقی باشد چنان‌كه هست و به آن ایمان داریم مخفی‌بودن این خصوصیّات به‌طریق‌اولی معقول و منطقی خواهد بود و جهل به این‌گونه امور، دلیل بر هیچ مطلبی نخواهد شد.

این پرسش‌ها، با پرسش از اینكه امام (ع) هم‌اكنون در چه نقطه‌‌ای است؟ یا با ما چند متر یا چند هزار كیلومتر فاصله دارد؟ یا امروز چه غذایی میل فرموده است؟ یا چند ساعت استراحت كرده و چه مقدار راه‌پیمایی نموده فرقی ندارد و بی‌اطّلاعی ما از آن به جایی ضرر نمی‌زند، و عقیده‌ای را متزلزل نمی‌سازد؛  خدایی كه به حكمت بالغه و قوّه قاهره و مصلحت تامّه خود، امام (ع) را در پرده غیبت قرار داده است، قادر است این خصوصیّات را نیز طبق مصلحت از مردم پنهان سازد.

مع‌ذلك برای اینكه به این پرسش، پاسخ مختصری داده شود، عرض می‌کنیم برحسب آنچه از بعضی از احادیث، و حكایات معتبر استفاده

 

می‌شود، امام (ع)  در غیبت كبری در مكان خاصّی و در شهر معیّنی استقرار دائم ندارند كه از آن مكان و آن شهر خارج نگردند و به محلّ دیگر تشریف نبرند، بلكه برای انجام وظایف و تكالیف به مسافرت و سیر و حركت، و انتقال از مكانی به مكان دیگر می‌پردازند؛ و در اماكن مختلف برحسب بعضی از حكایات، زیارت شده‌اند. ازجمله شهرهایی كه مسلّماً به مقدم مباركشان مزیّن شده است، مدینه طیّبه، مكّه معظّمه، نجف اشرف، كوفه، كربلا، كاظمین، سامرا، مشهد، قم[1] و بغداد است؛ و مقامات و اماكنی كه آن حضرت در آن اماكن

 

تشریف فرما شده‌اند، متعدّد است؛ مانند مسجد جمكران قم، مسجد كوفه، مسجد سهله، مقام حضرت صاحب‌الأمر در وادی‌السلام نجف و در حلّه.

و بعید نیست كه اقامتگاه اصلی ایشان، یا اماكنی كه بیشتر آمدوشدشان در آنجاهاست، مكّه معظّمه و مدینه طیّبه و عتبات مقدّسه باشد.

 

اگر پرسش شود: پس حضرت امام‌زمان (ع) با كوه رضوی و ذی‌طوی چه ارتباطی دارند كه در دعای ندبه است:

«لَیْتَ شِعْری أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوَى، بَلْ أَیُّ أَرْضٍ تُقِلُّكَ أَوْ ثَرَى أَبِرَضْوَى أَوْ غَیْرِهَا أَمْ ذِی طُوَى».[2]

پاسخ داده می‌شود: راجع به این موضوع در كتاب فروغ ولایت در دعای ندبه در بخش دوّم توضیح داده‎ایم، در اینجا هم به‌طور مختصر اشاره می‌نماییم كه: این دو مكان برحسب كتب معاجم و تواریخ نیز از اماكن مقدّس است و محتمل است كه حضرت بعضی از اوقات شریف خود را در این دو مكان به عبادت و خلوت گذرانده باشند و این جمله هیچ دلالتی بر اینكه این دو مكان، یا یكی از آنها، اقامتگاه دائمی آن حضرت است، ندارد.

چنان‌كه در كتاب فروغ ولایت شرح داده‎ام، این استفهام‎ها استفهام حقیقی نیست، بلكه به انگیزه بیان سوز هجران و اظهار تأسّف و تلهف از فراق و حرمان از فیض حضور و تأخیر عصر ظهور گفته شده است؛ علاوه بر اینكه بعضی از عبارات دعای شریف ندبه، دلالت دارد بر اینكه ایشان در بین مردم می‌باشند و از بین مردم خارج نمی‌باشند، مثل این جمله:

«بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ نَازِحٍ لَمْ یَنْزَحْ (مَانَزَحَ) عَنَّا».[3]

 

اگر كسی سؤال كند: پس اینكه بر سر بعضی زبان‌ها است و مخصوصاً برخی از علمای اهل‌سنّت آن را بازگو می‌كنند و گاهی آن را بهانه حمله و جسارت به شیعه قرار می‎دهند كه اینان حضرت صاحب‎الأمر (ع) را در سرداب سامرا مخفی می‌دانند، چه مصدری دارد؟

جواب داده می‌شود كه: جز جهل بعضی از اهل‎سنّت و غرض‌ورزی و خیانت برخی دیگر كه شیعه اهل‌بیت علیهم‌السلام را متّهم می‎سازند و از دروغ‎پردازی و تهمت و افترا كوتاهی نمی‌كنند، هیچ‌گونه مصدری ندارد؛ و تمام اخبار و احادیث و حكایات این موضوع را كه امام (ع) در سرداب سامرا مختفی می‌باشند، ردّ می‌نمایند و در كتاب منتخب‌الاثر و نوید امن و امان، نیز كذب این افترا ثابت شده است، و در اخبار و احادیث حتّی خبر رشیق، خادم معتضد عبّاسی اسمی از سرداب نیست.[4]

فقط در یك روایت، اسمی از سرداب برده شده است[5] كه برحسب آن، خانه آن حضرت بار دیگر مورد حمله سپاهیان دولتی قرار گرفت، از سرداب، صدای قرائت شنیدند و طبق این روایت هم امام (ع) درحالی‌كه فرمانده نظامیان با سربازانشان درِ سرداب را گرفته بودند حضرت از سرداب بیرون آمدند و تشریف بردند.

پس از آنكه سربازها همه رسیدند، فرمانده، فرمان ورود به سرداب را داد. سربازهایی كه دیده بودند آن حضرت بیرون آمدند، گفتند: «مگر آن‌كس نبود كه بیرون رفت و بر تو عبور كرد؟» گفت: «او را ندیدم، چرا او را رها كردید؟» گفتند: «ما گمان می‌كردیم تو او را می‎بینی».

 

حاصل اینكه موضوع مختفی‌بودن آن حضرت در سرداب، یكی از دروغ‎های بزرگی است كه به شیعه بسته‎اند، ولی قابل‌انكار نیست كه خانه حضرت امام حسن عسكری (ع) سال‎ها در دوران غیبت صغری مقرّ آن حضرت بوده است، و بعضی از خلفا هم این مطلب را می‎دانستند. و لذا در روایت رشیق خادم است كه معتضد، نشانی خانه و خادمی را كه بر در آن ایستاده است به رشیق داد.

چنان‌كه از بعضی حكایات و تواریخ استفاده می‌شود، معتمد خلیفه و راضی، بلكه احتمالاً مقتدر نیز، از جریان امور، كم‌وبیش مطّلع بوده‎اند؛ و امام (ع) و نُوّاب او را می‎شناختند، و بعد هم، از خلفای دیگر كه در عصر غیبت كبری بوده‎اند، ناصر خلیفه كه از اعاظم و علمای خلفای بنی‌عبّاس است، عارف به آن حضرت بوده است و دری كه هم‌اكنون بر صفّه سرداب است و از آثار باستانی و نفایس اشیای عتیقه است، در عصر او و به امر وی ساخته شده است.[6]

از آنجا كه خانه و سرداب موجود، از بیوت مقدّس است و بدون شكّ و شبهه محلّ عبادت و مقرّ و منزلگاه سه نفر از ائمّه اهل‌بیت علیهم‌السلام بوده است، از آغاز مورد نظر شیعیان و دوستان و حتّی خلیفه‎ای مثل ناصر بوده، و عبادت و اطاعت خدا را در آن اماكن شریفه مغتنم می‎شمردند و آن را از مصادیق مسلّم آیه:

(فِى بُیُوتٍ أَذِنَ ‎اللّٰهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ یُذْكَرَ فیِهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ وَ الْآصَالِ)[7]

می‎دانستند.

 

و ما هم امروز، بر اساس همین ملاحظات، این اماكن رفیع را احترام می‌كنیم و عبادت در آن اماكن را فوز عظیم می‌‎شماریم و آرزومند زیارت سرداب و نماز و عبادت در آنجا می‌‎باشیم.

امّا پاسخ این پرسش كه: لباس و غذا و خوابگاه ایشان چگونه است؟

آنچه مسلّم است این است كه حضرت در امور و كارهای عادّی، ملتزم به توجیهات و تكالیف شرعی می‌باشند و آداب و برنامه‎های واجب و مستحب این كارها را مو به مو رعایت می‌نمایند و محرّمات و مكروهات را ترك می‌‎فرمایند.

بلكه در مورد مباحات نیز، ترك و فعل ایشان، بر اساس دواعی عالی و مقدّس است و برای دواعی نفسانی، كاری از آن حضرت، اگرچه فایده آن جسمانی و اشباع غرایز جسمی‌ باشد، صادر نمی‌شود، به‌عبارت‌دیگر هریك از اعمال و افعال، برای آن حضرت وسیله است نه هدف.

 امّا اینكه امور معاش و تهیّه غذا و پوشاك برای امام (ع) در عصر غیبت به‌طورعادّی است یا به نحو اعجاز؟

 جواب این است كه: به طورعادّی بودن این امور، امكان دارد و مانعی ندارد، چنان‌كه برحسب بعضی از حكایات در برخی از موارد نیز به نحو اعجاز، جریان یافته است.

درحالی‌كه خداوند متعال، حضرت مریم، مادر حضرت عیسی علیهما‌السلام،  را مخصوص به عنایت خود قرار داد و از عالم غیب او را روزی داد، چنان‌كه قرآن مجید صریحاً می‌‌فرماید:

 

(كُلَّمَا دَخَلَ عَلَیْهَا زَكَرِیَّا الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً  قَالَ یَا مَرْیَمُ أَنَّى لَكِ هَذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللّٰه ِإِنَّ اللّٰهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ)[8]

استبعادی ندارد كه وصیّ اوصیا و خاتم اولیا و وارث انبیا را از خزانه غیب خود رزق و روزی دهد و تمام وسایل معاش او را به هر نحوی كه مصلحت باشد، فراهم سازد.

إِنَّ اللهَ عَلَی كُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ

 

 

[1]. از حكایات جالب و مورد اطمینان كه در زمان ما واقع شده، این حكایت را كه در هنگام چاپ این كتاب برایم نقل شد و در آن نكات و پندهایی است، جهت مزید بصیرت خوانندگان كه به خواندن این‌گونه حكایات علاقه دارند، در اینجا یادداشت و ضمیمه كتاب می‌نمایم:
چنان‌كه اكثر مسافرینی كه از قم به تهران و از تهران به قم می‌آیند، و اهالی قم نیز اطّلاع دارند، اخیراً در محلّی كه سابقاً بیابان و خارج از شهر قم بود، در كنار راه قم ـ تهران [جاده قدیم]، سمت راست كسی كه از قم به تهران می‌رود ـ جناب حاج یدالله رجبیان از اخیار قم، مسجد مجلّل و با شكوهی به نام مسجد امام حسن مجتبی (ع) بنا كرده است كه هم‌اكنون دایر شده و نماز جماعت در آن منعقد می‌گردد.
در شب چهارشنبه بیست‌ودوّم ماه مبارك رجب 1398 ـ مطابق هفتم تیرماه 1357 ـ حكایت ذیل را راجع به این مسجد شخصاً از صاحب حكایت جناب آقای احمد عسكری كرمانشاهی كه از اخیار بوده و سال‌ها است در تهران متوطّن می‌باشد، در منزل جناب آقای رجبیان با حضور ایشان و برخی دیگر از محترمین، شنیدم.
آقای عسكری نقل كرد: حدود هفده سال پیش، روز پنج‌شنبه‌ای بود، مشغول تعقیب نماز صبح بودم، در زدند. رفتم بیرون، دیدم سه نفر جوان كه هر سه مكانیك بودند، با ماشین آمده‌اند. گفتند: تقاضا داریم امروز روز پنج‌شنبه است، با ما همراهی نمایید تا به مسجد جمكران مشرّف شویم، دعا كنیم؛ حاجتی شرعی داریم.
اینجانب جلسه‌ای داشتم كه جوان‌ها را در آن جمع می‌كردم و نماز و قرآن می‌آموختم. این سه جوان از همان جوان‌ها بودند. من از این پیشنهاد خجالت كشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم: من چه‌كاره‌ام بیایم دعا كنم. بالأخره اصرار كردند؛ من هم دیدم نباید آنها را ردّ كنم، موافقت كردم. سوار شدم و به‌سوی قم حركت كردیم.
در جاده تهران نزدیك قم ساختمان‌های فعلی نبود، فقط دست چپ یك كاروانسرای خرابه به نام «قهوه‌خانه علی‌سیاه» بود. چند قدم بالاتر، از همین جا كه فعلاً «حاج آقا رجبیان» مسجدی به نام مسجد امام حسن مجتبی (ع) بنا كرده است، ماشین خاموش شد.
رفقا كه هر سه مكانیك بودند، پیاده شدند، كاپوت ماشین را بالا زدند و مشغول تعمیر شدند. من از یك نفر آنها به نام علی‌آقا یك لیوان آب برای قضای حاجت و تطهیر گرفتم. رفتم تا وارد زمین‌های مسجد فعلی شوم؛ دیدم سیدی بسیار زیبا و سفید، ابروهایش كشیده، دندان‌هایش سفید، و یک خال بر صورت مباركش بود؛ با لباس سفید و عبای نازك و نعلین زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانی‌ها ایستاده بود و با نیزه‌ای كه به‌قدر هشت -  نه متر بلند است زمین را خط‌كشی می‌کرد. گفتم: اوّل صبح آمده است اینجا، جلو جاده، دوست و دشمن می‌آیند ردّ می‌شوند، نیزه دستش گرفته است».
(آقای عسكری درحالی‌كه از این سخنان خود پشیمان و عذرخواهی می‌كرد) گفت:
گفتم: عمو! زمان تانك و توپ و اتم است، نیزه را آورده‌ای چه كنی؟ برو دَرست را بخوان. رفتم برای قضای حاجت نشستم.
صدا زد: آقای عسكری آنجا ننشین، اینجا را من خط كشیده‌ام؛ مسجد است.
من متوجّه نشدم كه از كجا مرا می‌شناسد، مانند بچه‌ای كه از بزرگ‌تر اطاعت كند، گفتم چشم، پا شدم.
فرمود: برو پشت آن بلندی.
رفتم آنجا؛ پیش خود گفتم سر سؤال با او را باز كنم، بگویم آقا جان! سید! فرزند پیغمبر! برو درست را بخوان. سه سؤال پیش خود طرح كردم.
1. این مسجد را برای جنّ می‌‌سازی یا ملائكه كه دو فرسخ از قم بیرون آمده‌ای و زیر آفتاب نقشه می‌كشی؛ درس‌نخوانده معمار شده‌ای؟!
2. هنوز مسجد نشده، چرا در آن قضای حاجت نكنم؟
3. در این مسجد كه می‌سازی جنّ نماز می‌خواند یا ملائكه؟
این پرسش‌ها را پیش خود طرح كردم؛ آمدم جلو سلام كردم. بار اوّل او ابتدای به سلام كرد، نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت. دست‌هایش سفید و نرم بود. چون این فكر را هم كرده بودم كه با او مزاح كنم و چنان‌كه در تهران هر وقت سیدی شلوغ می‌كرد، می‌گفتم مگر روز چهارشنبه است عرض كنم روز چهارشنبه نیست، پنج‌شنبه است، چرا آمده‌ای میان آفتاب.
بدون اینكه عرض كنم، تبسّم كرد.
فرمود: پنج‌شنبه است، چهارشنبه نیست. و فرمود: سه سؤالی را كه داری بگو، ببینم!
من متوجّه نشدم كه قبل از اینكه سؤال كنم، از مافی‌الضّمیر من اطّلاع داد.
گفتم: سید فرزند پیغمبر، درس را ول كرده‌ای، اوّل صبح آمده‌ای كنار جاده، نمی‌گویی در این زمان تانك و توپ، نیزه به درد نمی‌خورد، دوست و دشمن می‌آیند ردّ می‌شوند، برو درست را بخوان.
خندید؛ چشمش را به زمین انداخت؛ فرمود: دارم نقشه مسجد می‌كشم. گفتم: برای جنّ یا ملائكه؟ فرمود: برای آدمیزاد، اینجا آبادی می‌شود.
گفتم: بفرمایید ببینم اینجا كه می‌خواستم قضای حاجت كنم، هنوز که مسجد نشده است!
فرمود: یكی از عزیزان فاطمه زهرا (س) در اینجا بر زمین افتاده، و شهید شده است، من مربع مستطیل خط كشیده‌ام، اینجا می‌شود محراب، اینجا كه می‌بینی قطرات خون است كه مؤمنین می‌ایستند، اینجا كه می‌بینی، مستراح می‌شود؛ و اینجا دشمنان خدا و رسول به خاك افتاده‌اند. همین‌طور كه ایستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند، فرمود: اینجا می‌شود حسینیه، و اشك از چشمانش جاری شد، من هم بی‌اختیار گریه كردم.
فرمود: پشت اینجا می‌شود كتابخانه، تو كتاب‌هایش را می‌دهی؟ گفتم: پسر پیغمبر، به سه شرط؛ اوّل اینكه من زنده باشم؛ فرمود: ان‌شاءالله.
شرط دوّم این است كه اینجا مسجد شود؛ فرمود: بارك الله.
شرط سوم این است كه به‌قدر استطاعت، و لو یك كتاب شده برای اجرای امر تو پسر پیغمبر بیاورم، ولی خواهش می‌كنم برو درست را بخوان؛ آقاجان این هوا را از سرت دور كن.
دو مرتبه خندید. مرا به سینه خود گرفت. گفتم: آخر نفرمودید اینجا را چه کسی می‌سازد؟ فرمود: «یَدُ اللهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ».
گفتم: آقاجان! من این‌قدر درس خوانده‌ام، یعنی دست خدا بالای همه دست‌هاست.
فرمود: آخر كار می‌بینی، وقتی ساخته شد به سازنده‌اش از قول من سلام برسان. مرتبه دیگر هم مرا به سینه گرفت و فرمود: خدا خیرت بدهد.
من آمدم رسیدم سر جاده، دیدم ماشین راه افتاده [ و درست شده]. گفتم: چطور شد؟ گفتند: یك چوب كبریت، زیر این سیم گذاشتیم؛ وقتی آمدی درست شد. گفتند: با كی زیر آفتاب حرف می‌زدی؟ گفتم: مگر سید به این بزرگی را با نیزه ده متری كه دستش بود، ندیدید؟ من با او حرف می‌زدم. گفتند: كدام سید؟ خودم برگشتم دیدم سید نیست، زمین مثل كف دست، پستی و بلندی نبود، هیچ‌كس نبود.
من یك تكانی خوردم. آمدم توی ماشین نشستم؛ دیگر با آنها حرف نزدم. به حرم مشرّف شدم، نمی‌دانم چطوری نماز ظهر و عصر را خواندم. بالأخره آمدیم جمكران، ناهار خوردیم. نماز خواندم. گیج بودم؛ رفقا با من حرف می‌زدند، من نمی‌توانستم جوابشان را بدهم.
در مسجد جمكران، یك پیرمرد یك طرف من نشسته و یك جوان طرف دیگر؛ من هم وسط ناله می‌كردم، گریه می‌كردم. نماز مسجد جمكران را خواندم؛ می‌خواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، دیدم آقایی سید كه بوی عطر می‌داد، فرمود: آقای عسكری سلام علیكم. نشست پهلوی من.
تُن صدایش همان تن صدای سید صبحی بود. به من نصیحتی فرمود. رفتم به سجده، ذكر صلوات را گفتم. دلم پیش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند كنم بپرسم شما اهل كجا هستید، مرا از كجا می‌شناسید. وقتی سر بلند كردم، دیدم آقا نیست.
به پیرمرد گفتم: این آقا كه با من حرف می‌زد، كجا رفت، او را ندیدی؟ گفت: نه. از جوان پرسیدم، او هم گفت، ندیدم. یك‌دفعه مثل اینكه زمین‌لرزه شد، تكان خوردم؛ فهمیدم كه حضرت مهدی (ع) بوده است. حالم به‌هم خورد، رفقا مرا بردند آب به سر و رویم ریختند. گفتند: چه شده؟ خلاصه، نماز را خواندیم، به سرعت به‌سوی تهران برگشتیم.
مرحوم حاج شیخ جواد خراسانی را لدی‌الورود در تهران ملاقات كردم و ماجرا را برای ایشان تعریف كردم و خصوصیّات را از من پرسید، گفت: خود حضرت بوده‌اند؛ حالا صبر كن، اگر آنجا مسجد شد، درست است.
مدّتی قبل، روزی یكی از دوستان پدرش فوت كرده بود، به اتّفاق رفقای مسجدی، او را به قم آوردیم به همان محلّ كه رسیدیم، دیدیم دو پایه خیلی بلند بالا رفته است پرسیدم، گفتند: این مسجدی است به نام امام حسن مجتبی (ع) پسرهای حاج حسین آقا سوهانی می‌سازند، ولی اشتباه گفته بودند.
وارد قم شدیم، جنازه را باغ بهشت بردیم و دفن كردیم. من ناراحت بودم. سر از پا نمی‌شناختم. به رفقا گفتم: تا شما می‌روید ناهار بخورید، من می‌آیم. تاكسی سوار شدم و رفتم سوهان‌فروشی پسرهای حاج حسین آقا پیاده شدم. به پسر حاج حسین آقا گفتم: اینجا شما مسجد می‌سازید؟ گفت: نه. گفتم: این مسجد را كی می‌سازد؟
گفت: حاج یدالله رجبیان.
تا گفت «یدالله»، قلبم به تپش افتاد. گفت: آقا چه شد؟ صندلی گذاشت، نشستم. خیس عرق شدم، با خود گفتم «یدالله فوق أیدیهم»، فهمیدم حاج یدالله است. ایشان را هم تا آن موقع ندیده و نمی‌شناختم. برگشتم به تهران به مرحوم حاج شیخ جواد گفتم.
فرمود: برو سراغش، درست است.
من بعد از آنكه چهارصد جلد كتاب خریداری كردم، به قم رفتم. آدرس محلّ كار پشم‌بافی حاج یدالله را پیدا كردم، رفتم كارخانه و از نگهبان پرسیدم. گفت: حاجی رفت منزل. گفتم: استدعا می‌كنم تلفن كنید، بگویید یك نفر از تهران آمده، با شما كار دارد. تلفن كرد، حاجی گوشی را برداشت. من سلام عرض كردم، گفتم: از تهران آمده‌ام، چهارصد جلد كتاب وقف این مسجد كرده‌ام، كجا بیاورم؟
فرمود: شما از كجا اینكار را كردید و چه آشنایی با ما دارید؟ گفتم: حاج آقا، چهارصد جلد كتاب وقف كرده‌ام.
گفت: باید بگویید مال چیست؟
گفتم: پشت تلفن نمی‌شود، گفت: شب جمعه آینده منتظر هستم كتاب‌ها را بیاورید منزل چهارراه شاه، كوچه سرگرد شكراللّهی، دست چپ، درب سوم (لازم به تذكّر است كه این آدرس، مال زمان سابق بوده كه هم‌اكنون تغییر نام یافته است) .
رفتم تهران، كتاب‌ها را بسته‌بندی كردم. روز پنج‌شنبه با ماشین یكی از دوستان به منزل حاج آقا در قم آوردم. ایشان گفت: من این‌طور قبول نمی‌كنم، جریان را بگو. بالأخره جریان را گفتم و كتاب‌ها را تقدیم كردم. رفتم در مسجد هم دو ركعت نماز حضرت خواندم و گریه كردم.
مسجد و حسینیه را طبق نقشه‌ای كه حضرت كشیده بودند، حاج یدالله به من نشان داد و گفت: خدا خیرت بدهد، تو به عهدت وفا كردی.
این بود حكایت مسجد امام حسن مجتبی (ع) كه تقریباً به‌طور اختصار و خلاصه‌گیری نقل شد. علاوه‌براین، حكایت جالبی نیز آقای رجبیان نقل كردند كه آن را نیز مختصراً نقل می‌نماییم:
آقای رجبیان گفتند: شب‌های جمعه، حسب‌المعمول، حساب و مزد كارگرهای مسجد را مرتّب كرده و وجوهی كه باید پرداخت شود، پرداخت می‌شد. شب جمعه‌ای، «استاد اكبر»، بنّای مسجد، برای حساب و گرفتن مزد كارگرها آمده بود، گفت: امروز یك نفر آقا سید تشریف آوردند در ساختمان مسجد و این پنجاه تومان را برای مسجد دادند، من عرض كردم: بانی مسجد از كسی پول نمی‌گیرد، با تندی به من فرمود: «می‌گویم بگیر، این را می‌گیرد»، من پنجاه تومان را گرفتم روی آن نوشته بود: برای مسجد امام حسن مجتبی (ع).
دو - سه روز بعد، صبح زود زنی مراجعه كرد و وضع تنگدستی و حاجت خودش و دو طفل یتیمش را شرح داد، من دست كردم در جیب‌هایم، پول موجود نداشتم، غفلت كردم كه از اهل منزل بگیرم، آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم و گفتم بعد خودم خرج می‌كنم و به آن زن آدرس دادم كه بیاید تا به او كمك كنم.
زن پول را گرفت و رفت و دیگر هم بااینكه به او آدرس داده بودم، مراجعه نكرد، ولی من متوجّه شدم كه نباید پول را داده باشم و پشیمان شدم.
تا جمعه دیگر استاد اكبری برای حساب آمد، گفت: این هفته من از شما تقاضایی دارم، اگر قول می‌دهید كه قبول كنید، بگویم. گفتم: بگویید. گفت: درصورتی‌كه قول بدهید قبول كنید، می‌گویم. گفتم: آقای استاد اكبر اگر بتوانم از عهده‌اش برآیم، گفت: می‌توانی. گفتم: بگو. گفت: تا قول ندهی نمی‌گویم. از من اصرار كه بگو، از او اصرار كه قول بده تا من بگویم.
آخر گفتم: بگو قول می‌دهم. وقتی قول گرفت، گفت: آن پنجاه تومان كه آقا دادند برای مسجد، بده به خودم. گفتم: آقای استاد اكبر، داغ مرا تازه كردی. چون بعداً از دادن پنجاه تومان به آن زن پشیمان شده بودم و تا دو سال بعد هم، هر اسكناس پنجاه تومانی به دستم می‌رسید، نگاه می‌كردم شاید آن اسكناس باشد.
گفتم: آن شب مختصر گفتی، حال خوب تعریف كن بدانم. گفت: بلی، حدود ساعت سه‌ونیم بعد از ظهر هوا خیلی گرم بود. در آن بحران گرما مشغول كار بودم. دو - سه نفر كارگر هم داشتم. ناگاه دیدم یك آقایی از یكی از درهای مسجد وارد شد، با قیافه‌ای نورانی، جذّاب، باصلابت، كه آثار بزرگی و بزرگواری از او نمایان است، وارد شدند دست و دل من دیگر دنبال كار نمی‌رفت، می‌خواستم آقا را تماشا كنم.
آقا آمدند و اطراف شبستان قدم زدند. تشریف آوردند جلو تخته‌ای كه من بالایش كار می‌كردم، دست كردند زیر عبا و پولی در آوردند، فرمودند: استاد این را بگیر، بده به بانی مسجد.
من عرض كردم: آقا بانی مسجد پول از كسی نمی‌گیرد، شاید این پول را از شما بگیرم و او نگیرد و ناراحت شود. آقا تقریباً تغییر كردند، فرمودند: «به تو می‌گویم بگیر. این را می‌گیرد». من فوراً با دست‌های گچ‌آلود، پول را از آقا گرفتم، آقا تشریف بردند بیرون.
پیش خود گفتم: این آقا در این هوای گرم كجا بود؟ یكی از كارگرها را به نام مشهدی‌علی، صدا زدم.  گفتم: برو دنبال این آقا ببین كجا می‌روند؟ با چه كسی و با چه وسیله‌ای آمده بودند؟ مشهدی‌علی رفت. چهار دقیقه شد، پنج دقیقه شد، ده دقیقه شد، مشهدی علی نیامد، خیلی حواسم پرت شده بود، مشهدی‌علی را صدا زدم پشت دیوار ستون مسجد بود، گفتم: چرا نمی‌آیی؟
گفت: ایستاده‌ام آقا را تماشا می‌كنم، گفتم: بیا، وقتی آمد، گفت: آقا سرشان را زیر انداختند و رفتند، گفتم: با چه وسیله‌ای؟ ماشین بود؟ گفت: نه، آقا هیچ وسیله‌ای نداشتند، سر به زیر انداختند و تشریف بردند. گفتم: تو چرا ایستاده بودی؟ گفت: ایستاده بودم آقا را تماشا می‌كردم.
آقای رجبیان گفت: این جریان پنجاه تومان بود، ولی باور كنید كه این پنجاه تومان یك اثری روی كار مسجد گذارد. خود من امید اینكه این مسجد به این‌گونه بنا شود و خودم به تنهایی آن را به اینجا برسانم، نداشتم. از موقعی كه این پنجاه تومان به دستم رسید، روی كار مسجد و روی كار خود من اثر گذاشت». پایان حكایت.
نگارنده گوید: اگرچه متن این حكایت‌ها، بر معرّفی آن حضرت، غیر از اطمینان صاحب حكایت به اینكه سید معظّمی كه نقشه مسجد را می‌كشید و در مسجد جمكران با او سخن فرمود، شخص آن حضرت بوده است، دلالت ظاهر دیگر ندارد، امّا چنان‌كه «محدّث نوری» در باب نهم كتاب شریف نجم‌الثاقب شرح داده است، وقوع این‌گونه مكاشفات و دیدارها، برای شیعیان آن حضرت، حدّاقل از شواهد صحّت مذهب و عنایات به‌واسطه یا بلاواسطه آن حضرت به شیعه است. و به‌خصوص كه مؤیّد به حكایات دیگری است كه متن آنها دلالت بر معرّفی آن حضرت دارد. بعضی از آن حكایات در همین عصر خود ما واقع شده است و به یاری خداوند متعال در كتاب جدیدی كه مخصوص تشرّف‎های معاصرین است، در اختیار شیعیان و ارادتمندان آن غوث زمان و قطب جهان - أرواحنا فداه - قرار خواهد گرفت. إِنْ‌شَاءَ‌اللهُ تَعَالَى وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللهِ.
[2]. مشهدی، المزار، ص580 – 581؛ ابن‌طاووس، اقبال‌الاعمال، ج1، ص510. «كاش می‎دانستم كه كجا دل‌ها به ظهور تو قرار و آرام خواهد یافت، آیا در كدامین سرزمین اقامت داری در زمین «رضوی» یا غیر آن در دیار ذی‌طوی متمكّن گردیده‎ای؟».
[3]. مشهدی، المزار، ص581؛ ابن‌طاووس، اقبال‌الاعمال، ج1، ص510. «جانم به قربانت، ای حقیقت پنهانی كه از ما دور نیستی، و ای دور از وطن كه كنار از ما نیستی».
[4]. منتخب‌الاثر، تألیف نگارنده، ج2، ص455 - 458.
[5]. منتخب‌الاثر، تألیف نگارنده، ج2، ص457.
[6]. منتخب‌الاثر، تألیف نگارنده، ج2، ص390 – 391.
[7]. نور، 36. «در خانه‎هایی (مانند خانه‌های انبیا و اولیا) که خداوند رخصت داده كه آنجا رفعت یافته و ذكر نام خدا شود و صبح و شام، تسبیح و تنزیه ذات پاك او كنند».
[8]. آل‎عمران، 37. «هروقت زكریا به عبادت‎گاه می‎آمد، روزی شگفت‌آوری می‎یافت، می‎گفت: ای مریم! این روزی از كجا برای تو می‎رسد. پاسخ می‌داد: این از جانب خداست كه همانا خدا به هركه خواهد روزی بی‌حساب می‌دهد».
نويسنده: