ابناعثم كوفی روایت كرده كه حسین(علیه السلام) شبی بر سر قبر جدش چند ركعت نماز خواند، سپس گفت:
«خدایا! این قبر پیغمبر تو محمّد است، من پسر دختر پیغمبر تو هستم، و آنچه برای من پیش آمده را میدانی. خدایا! من معروف و كار نیك را دوست میدارم و منكر و كار بد را زشت میشمارم؛ من از تو به حق این قبر و آنكس كه در آن است میخواهم كه برای من اختیار كنی آنچه را رضای تو در آن است و باعث رضای پیغمبر تو و مؤمنین است».
سپس مشغول گریه شد تا نزدیك صبح سر را بر قبر گذارد، خواب سبكی آن حضرت را گرفت، پیغمبر(ص) را در میان جمعی از فرشتگان دید؛ آمد و او را به سینه چسباند و میان دو چشمش را بوسید و فرمود:
«ای فرزند من ای حسین! گویا میبینم تو را در نزدیك زمانی در زمین كربلا به خون آغشته و سربریده در میان گروهی از امت من، و تو در این هنگام تشنهكامی و كسی تو را سیراب نسازد و با این ستم آن مردم، امید شفاعت مرا دارند. خدا شفاعت مرا به آنها نرساند. آنان را نزد خدا نصیبی نیست.
حبیب من یا حسین! پدر، مادر و برادرت بر من وارد شدهاند، و مشتاق دیدار تو هستند و تو را در بهشت درجاتی است كه به آن درجه نمیرسی مگر به شهادت».
حسین(علیه السلام) عرض كرد: «یا جداه! مرا حاجتی به بازگشت به دنیا نیست مرا بگیر و با خود ببر».
فرمود: «یا حسین! تو باید به دنیا برگردی تا شهادت روزی تو شود، و به ثواب عظیم آن برسی؛ تو، پدر، مادر، برادر، عمو و عموی پدرت، روز قیامت در زمره واحده محشور میشوید تا داخل بهشت شوید».
وقتی حسین(علیه السلام) از خواب بیدار شد آن خواب را برای اهلبیت و فرزندان عبدالمطلب، حكایت كرد، غصه و اندوهشان زیاد شد به حدی كه در آن روز در شرق و غرب عالم كسی از اهلبیت رسول خدا(ص) گریه و غصه و اندوهش بیشتر نبود.[1]
در كشفالغمه از حضرت امامزینالعابدین(علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: «به هر منزل فرود آمدیم و بار بستیم پدرم از شهادت یحیی بن زكریا سخن همی گفت و از آن جمله روزی فرمود كه، از خواری دنیا نزد باریتعالی این است كه سر مطهر یحیی را بریدند و به هدیه نزد زن زانیهای از بنیاسرائیل بردند».[2]