«ای مؤمنان، همگی [از مرد و زن] به درگاه خداوند توبه كنید، امید كه رستگار شوید».
بنده گناهكار به هیچچیز مثل رحمت و آمرزش و مغفرت خدا احتیاج ندارد و چیزی جز توبه و مغفرت خدا، درون تیره او را روشن نمیسازد.
چنین بندهای خود را آلوده گناه، و شرافت خویشتن را لكّهدار میبیند و دلش میخواهد تا آثار گناه را محو كند و پرونده سیاهی را كه از زشتكاری برایش باز شده، ببندد.
آیا میشود با گذشته خود وداع كند و سوابق ننگین خود را فراموش ساخته و از بین ببرد؟
آیا میشود این مجرم جنایتكار، یك فرد باشرف و وظیفهشناس شود؟!
آیا اینهمه نواقص و كمبودها و این لكّههای ننگ همیشه با او خواهد ماند و یا میتوان خرابیها را ترمیم و عیبها را برطرف كرد؟
آیا میتواند در صفِ نیكوكاران و خداپرستان قرار گیرد؟
آیا این ناراحتیهای درونی و پریشانی وجدان از میان میرود؟
آیا راهی برای اعاده حیثیّت او پیدا میشود و یا برای همیشه محكوم به بدبختی و ناپاكی است؟
اگر راهی نباشد، آیا بهتر نیست كه خود را از این عذاب روحی و از اینكه خود را یك عنصر شرارت و خباثت و جنایت میبیند، خلاص كند و به زندگی كثیفی كه دارد خاتمه دهد؟
حال كه نمیتواند مانند انسانهای شرافتمند زندگی كند، برای او زندگی چه مفهوم و ارزشی دارد؟
فرض كنیم كه بهطورموقّت و با سرگرمیهایی، تبهكاریها را از یاد ببرد، و یا بهوسیله موادّ مخدّر ازخودبیخود شود؛ امّا خود میفهمد كه این یك زندگی سالم نیست؛ بلكه منتهای پستی و سقوط و بیچارگی است.
هرچه گناه عظیمتر باشد، تراكم این افكار و فشار وجدان، بیشتر او را رنج میدهد، و بسیاری از گنهكاران از شدّت این اندیشهها گرفتار جنون و امراض عصبی میشوند.
[1]. نور، 31.