راجع به عمامه هم جریانی دارم. درحالیکه وضعیت اقتصادی به این صورت بود، از طرف دیگر فشار پهلوی هم بود، در مورد عمامه سختگیری میکردند، ما هم عمامه داشتیم، جواز هم داشتیم، امتحان میگرفتند، هم آنجا امتحان دادم و هم دو سه سال میآمدم قم امتحان میدادم، در ماه خرداد از طلاب امتحان میگرفتند.
در تمام خوانسار و گلپایگان دو نفر جواز عمامه داشتند
بعداً پهلوی دستور داد که همۀ جوازها ملغی باشد و در یک تجدید نظر جوازها را گرفتند، فقط در گلپایگان دو نفر اجازه داشتند یکی آقای آسیّد محمد مهدوی و یکی مرحوم آقای والد، دیگر در گلپایگان و کمره و خوانسار کسی نبود.
یک رئیس شهربانی به گلپایگان آمد که بسیار اذیت میکرد به همه فحاشی میکرد، فحاشیهای بد، زنها را خیلی اذیت میکرد، همۀ مردم از او میترسیدند، حکومت رعب و وحشت تشکیل داده بود، هفت سال رئیس شهربانی بود. آمد به منزل ما و گفت من به این صورت معاملهام نمیشود و بعد پیغام داده بود که اگر این با عمامه بیرون بیاید دستگیرش میکنم.
یک ماه ما در خانه مانده بودیم، نزدیک به یک ماه یا بیشتر گذشت ولی در این فکر که این رشته را رها کنم نبودم، تا اینکه روزی آقای والد را به اطراف شهر دعوت کرده بودند، منزل عمۀ ما بود (پدر حاج میرزا علی)، تابستان بود و آنجا هم جای خوبی بود، همه رفتند، آقای والد و مرحوم حاج آقای اخوی، من هم خسته شده بودم راه منزل ما (همین منزل فعلی) کوچهای بود که بسیار خلوت بود و کسی رفتوآمد نمیکرد، پاسبان هم کم بود و بعد از ظهر بود و هوا گرم، از منزل با عبا و عمامه آمدم بیرون، شاید صد قدم نرفته بودم که رسیدم به یک پاسبان، پاسبانهای گلپایگان با ما کاری نداشتند، اما این پاسبانی بود از اشرار که از جای دیگر آمده بود، گفت: باید شما را جلب کنم، بالاخره رها نکرد و تنها کاری که کردم این بود که درب منزلی را زدم و به آنها گفتم اطلاع بدهید که مرا بردند.