ما را به شهربانی پیش همان رئیس شهربانی بردند، اوقاتش تلخ شد و گفت او را ببرید به محکمۀ خلاف، آنجا عمامه را از سر ما برداشتند، ما از شهربانی آمدیم بیرون، البته من کلاه نگذاشتم و با سرباز میرفتم.
از عجایب این بود یکماه طول نکشید که خانۀ او آتش گرفت و دو بچهاش سوختند و یک سال نشد که خودش جوانمرگ شد، اسمش اسدالله بود.